به گزارش پایگاه تحلیلی خبری «آراز سسی» به نقل از «نوید شاهد»، «شهید عطاءالله ریاضی» بیست و هفتم بهمنماه ۱۳۲۹ در روستای کهنآباد از توابع شهرستان آرادان به دنیا آمد. پدرش نعمتالله و مادرش شاهسلطان نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. ستوانیار سوم نیروی زمینی ارتش بود. سال ۱۳۵۰ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. بیست و نهم خرداد ۱۳۶۷ در مهران هنگام درگیری با نیروهای بعثی بر اثر اصابت گلوله به سر و شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
اگر دیرتر میآمد…
روز دوشنبه بود. این بار به جای تماس تلفنی، آمد که برای همیشه پیشمان بماند و به دلشورههایم پایان دهد. خوش قولیاش را یکبار دیگر ثابت کرد. از رفتنش دقیقاً یک هفته گذشته بود. میدانست با حرفهایش چه آتشی به جانم انداخته است. اگر دیرتر میآمد تاب تحملش را نداشتم.
(به نقل از همسر شهید)
طلب حلالیت
آن اواخر بیشتر وقتها گرفته بود. کنارش مینشستیم و علتش را میپرسیدیم. آن شب مثل مرغ سرکنده آرام و قرار نداشت. نیامده دوباره لباس پوشید و رفت. میدانستم اینطور مواقع چیزی نپرسم بهتر است. یک ساعتی طول نکشید که دوباره برگشت. خنده روی لبهایش برگشته بود. گفتم: «ما که آخر نفهمیدیم کی ناراحتی؟ کی خوشحال؟»
گفت: «راستش صبح توی تمرینات یه سرباز رو به دلیل کمکاری و بیانضباطی تنبیهاش کردم، اما بعداً پشیمان شدم. اگه نمیرفتم ازش حلالیت بگیرم تا صبح خوابم نمیبرد!»
گفتم: «آخه تو که اخلاق خودت رو میدونی چرا این کارها رو میکنی؟»
پاسخ داد: «خانم، مثل اینکه آنجا پادگانه؛ توی پادگان هیچگونه بینظمی قابل چشمپوشی نیست باید نظم داشته باشن!»
(به نقل از همسر شهید)
خانواده دوستی
خانواده دوستیاش توی فامیل مثالزدنی بود. دلش نمیآمد کسی به ما، تو بگوید؛ خودش هم همینطور بود. وقتی مادرم به دلیل کم گرفتن نمره در یکی از درسهایم معترض شد، پدرم با ناراحتی گفت: «هرچه میخوای به من بگو، اما یکی یهدونه بابا رو دعوا نکن!»
همیشه میگفت: «هرکس تو رو ناراحت کرد، فقط به من بگو!» من هم با آن خط خرچنگ قورباغه و غلطهای املایی فراوان برایش مرتب نامه میدادم.
(به نقل از فرزند شهید، معصومه ریاضی)
جگر گوشه بابا
اگر چه ایشان را ندیدم، اما حضورشان را در زندگیام بارها احساس کردهام. قبل از تولد فرزندم به خوابم آمد و تولدش را تبریک گفت. از همان لحظه تولد، نزدیکی خاصی بین فرزندم و شهید احساس میکنم به شکلی که اگر یک هفته او را سر خاکش نبرم، حتماً مریض میشود.
یک بار هم که بهخاطر شیطنتهایش تنبیهاش کردم، در خواب با لحنی ناراحت گفت: «حق نداری او رو تنبیه کنی! این جگر گوشه منه، این بچه برام خیلی عزیزه! اگه اذیتش کنی او رو با خودم میبرم!»
(به نقل از عروس شهید)
انتهای خبر/